Saturday, August 22, 2009

ز اشک و آه مردم بوی خون آید

به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگرد
مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد

تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهست
رساتر گر شود این ناله ها فریاد میگردد

ز اشک و آه مردم بوی خون آید
که آهن را دهی گر آب و آتش دشنه فولاد میگردد


ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمت کش
علمدار علم چون کاوه حداد میگردد

ز اشک و آه مردم بوی خون آید
که آهن را دهی گر آب و آتش دشنه فولاد میگردد

دلم از این خرابی ها بود خوش چونکه میدانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد

به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زان رو
که بنیان جفا و جور بی بنیاد میگردد

از فرخی بزدی

No comments:

Post a Comment